آنیلآنیل، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره

آنیل دختر خرداد

اولین غذا

آنیل خانوم از اونجایی که هر وقت ما غذا میخوریم خودتو هلاک میکنی که به منم بدین دیگه دلم نیومد منتظر بمونم از دیروز شروع کردم به فرنی دادن. با چنان لذتی هم میخوری که حد نداره عزیز دلم فدات بشم من نوش جونت گلم. تو این عس میگی بده بده میخوام زود باش مامانی گشنمه: خوب اینجا هم با تمام وجود داشتی میخوردی که با دیدن دوربین حواست پرت شد و نیم نگاهی به دوربین کردی. مامان فدات بشه عسلم: و چند روزی هم میشه که تو روروک هم میذلرمت کلی ذوق میکنی میری این ور اون ور. اینجا قرار بود بریم بیرون که کنسل شد و شما خوابیدی گلم: از عکستم معلومه که یه کمی سرما خوردی برا همین از بیرون رفتن پشیمون شدیم و خوابیدی. اینم خواب...
21 آذر 1391

اولین رفتار هدفمند

سلام به دوستای گل و مهربون که لطف دارن و به ما سر میزنن. روزای پاییز کم کم داره تموم میشه و آنیل هم داره شش ماهگیشو تموم میکنه تو این 6 ماه خیلی اتفاقا افتاد روزای سخت اول که هر موقع یادم میفته احساس میکنم از یه آزمون بزرگ گذشتم. فک میکردم تا بیام و مادر بودن و یاد بگیرم طول میکشه نمیدونستم که مادر بودن یعنی  گذر از همون روزای اوله ،همون لحظات اول همون استرس ها همون دل نگرانی ها که یعنی میتونم شیر بدم یعنی از پس نگهداری این موجود کوچولویی که هیچ پناهی جز آغوش من نداره بر میام!!!! آنیل قشنگم روزا با همه شیرینی ها و تلخی ها  داره میگذره و تو روز به روز بزرگتر میشی. واقعا  برام به سرعت میگذره همش هم به خاطر وجود تو هستش ...
17 آذر 1391

آنیل در ماه پنجم

خوب آنیل جونم دیگه کم مونده به غذا خوردنت. لحظه شماری میکنم تا اون موقع برسه و تو طعم غذاهای خوشمزه رو بچشی، ببینی چیا بوده تو این دنیا و تو ازش بیخبر بودی. مسئله اینه که گریه او هستی و لوووووووووووووووس. ملوسکم انقد سر همه چی گریه میکنی مامان و بابام گیر دادن که حتما یه جاییت درد میکنه ولی چون من و بابایی خوب میشناسیمت همش میگیم نه آنیل عادتشه میگن نه شما نمیدونیین و اگه با حرف اونا پیش بریم باید هر یه هفته یه بار ببریمت دکتر خلاصه برای چکاب 5 ماهگی که رفتیم گفتیم شاید گوش دردی چیزی داری دکتر که شروع به معاینه کرد اولش لپتو کشید بعد کلا معاینه کرد و در اون حین تو همش میخندیدی دکترم گفت والا این کیفش از من و شما هم کوک تره نه گوشش د...
5 آذر 1391

قربون خنده هات برم

نفسم، عشقم انقد دلبری میکنی  ضعف میکنم اگه چیزی دستم باشه  همونجا میزارمش و بوسه بارونت میکنم. فدای خنده های قشنگت بشم که باید کلی انرژی صرف کنیم تا اونجوری بخندی. بابابی رو شکمت صدا در میاره تو هم غش میکنی قربونت برم من عسلم. خیلی خوردنی شدی بابایی بهت میگه شکر واقعا هم شکری. شنبه عید غدیر 13 آبان عروسی دعوت بودیم عروسی پسر دایی بابایی. به من که خیلی خوش گذشت . تو همدختر خوبی بودی و اولین عروسی عمرتو تجربه کردی. خوبم استقبال نکردی!! قتی صدای باند در میومد کل بدنت میلرزید به خاطر صدای بلند، خیلی ترسیده بودم  گوشاتو گرفتم تا یه کم عادت کنی یه دو سه باری اونجوری کردی ولی بعدش عادت کردی و به کسایی میرقصیدن چپ نگا میکردی&...
17 آبان 1391

گوش درد

یه هفته ای شد گوش دردت آنیلم خیلی بد بود درد داشتی و داروتم نمیخوردی چون خیلی بد مزه بود هیدروکسی زین. دهنتو قفل میکردی حتی بعد اون به همه چی شک کرده بودی و ویتامین آ د که دوسش داری رو هم به زور میخوردی. بالاخره این روزا حالت بهتره خداروشکر داروهاتو که نخوردی بابا جونم گفت بیارین دود سیگار بدم تو گوشاش خوب میشه قدیما این کارو میکردن . البته این کار خودش سخته برای کسی که باید انجام بده. لب و دهان بابام سوخت تا این کارو انجام داد خیلی ناراحت شدم ولی دست بابابزرگت درد نکنه حالت خوب شد فداش بشم.  ناخوناتم انقد تیزن حتی میگرمشونم باز چنگ میندازی و کلی صورتتو زخمی کردی. خندیدنتم جالبتر شده وقتی میخندی صدای پیشی میدی! فدات بشم الهی با...
9 آبان 1391

پایان 4 ماهگی

آنیل عزیزم امروز روز جالبی نبود. از یه طرف چند وقتیه  که مریض شدی. شب چهارشنبه پیش خوابیده بودیم تو هم که گل من همیشه خوب میخوابی ماشالا، ساعت 3 اینا بود یهو یه جیغ بلند کشیدی انگار کابوس دیدی زهر ترک شدم پشبند تو منمجیغ کشیدم از ترسم بغلت کردم همینطوری داشتم خود به خود اشک میریختم آخه تا حالا اینجوری نشده بودی تا صب دست و پام داشت میلرزید. بابایی بهم گفت چه خبرته ! آنیل جیغ میزنه تو چرا جیغ میکشی الان همسایه ها میریزن!!!!!!!! فرداش بردمت دکتر گفت گوشت عفونت کرده خلاصه بعد دو روز دارو خوردن یکم بهتر شدی و مث قبلا شاد و شنگول شدی عزیز دلم. از دکتر که برمیگشتیم خدا به دور یه اتفاق خیلی بد افتاد به بابایی گفتم آنیل رو بده من برمیدارم....
29 مهر 1391

یک سالگی وبلاگ

یک سال گذشت از روزی که از وجودت  با خبر شدم. انگار همین دیروز بود چه ذوقی داشتم 26 مهر بود بابا رو راهی کردم رفت سر کار من خودم بدو بدو رفتم برای آزمایش خانومه که گفت  بارداری اشک جلوی چشممو گرفت همونجا به بابایی زنگ زدم اولش باور نکرد در عین ناباوری کلی خندید و ذوق داشت. کوچولوی من آنیلم همون روز 26 مهر برات این وبلاگ رو باز کردم تا لحظه به لحظه زندگیت رو ثبت کنم . حدودا از پنج ، شش سال پیش وبلاگ نی نی هارو میخوندم علاقه داشتم عاشق نی نی ها هستم. برا همین دنبال یه نی نی ناز میگشتم تا براش بنویسم.  جالبه تو این یه سال کلی آدرس عوض کردم: www.baby91.blogfa.com   تولد یک عشق      : خاطرات ا...
25 مهر 1391

حرفای بابایی

سلام آنیلم عشق من تو بهترین و زیباترین بهانه زندگی هستی و من هر کاری که از دستم بر بیاد برات انجام میدم شایدم بابایی راست میگه دارم زیاده روی میکنم شایدم انتظارم ازت زیاده با این سن کوچولو موچولوت، چیکار کنم هر چی تو کتابا خوندم و دارم پیاده میکنم  خوب! برات کتابای بچه گونه میخونم  کلی باهات بازی میکنم برات هر روز میرقصم خیلی دوس داری  که برات برقصم  فدات بشم من. هر روز رنگارو با توپای کوچولوی رنگی یادت میدم . چیزای مختلف میدم دستت ... و خیلی کارای دیگه ، برا همینا بابایی میگه زیاده روی میکنم! خوب  دوس دارم تمام تلاشمو بکنم تا توانایی هات بره بالا تا اونجایی که میتونه بره بالا. بابایی دیشب بد جوری زد تو ذوقم میگ...
11 مهر 1391

باربد جون

باربد پسرعمه منیژه ام چهار شنبه 22 شهریور حدودا ساعت 4 عصر به دنیا اومد که عکس جوجوی قشنگم الان به دستم رسیده ماشالا هزار ماشالا خیلی نازه قربونش برم خدا حفظش کنه فدات بشم خاله:       راستی انیلم از همون 28 شهریور یعنی تولد سه ماهگیت زبون دراز کردنو شروع کردی. وقتی میخوای من و بابایی رو بخندونی زبونتو در میاری قربونت برم الهی که با ما ارتباط برقرار میکنی نفسم. ...
30 شهريور 1391

سه ماهگی

عزیز دلم عشق مامان نفسم سه ماهگیت مبارک.  جیگر طلا یه هفته ست غان و غون کردنت شروع شده. طوری که بابایی میگه حرف میزنی! میگی بوه بوه ، م م، و از این جور چیزا ولی زیاد میگی پشت سر هم. عاشقتم عزیزم خیلی ناز حرف میزنی . تو این هفته اخیر دو سه باری هم غلت زدی دیگه باید مواظب باشم رو مبل نذارمت و حواسم بهت باشه، آخه شیطونی کردنات شروع شده بلا. نفسم  دو روزه سرما خوردی. نمیدونم چی شد گرفتی کی و کجا ، خیلی مراقبت بودیم . شرمنده عزیزم ایشالا که زودی خوب شی. امروز بردمت دکتر آمپول نوشت و شربت. دیشب انقد حالت بد بود، همش سرفه میکردی اونم از نوع بدش هر چی هم خورده بودی برگردوندی. ولی خداروشکر تب نداشتی. دکتر گفت یه هفته هیچ جا نبرمت و...
28 شهريور 1391